هیچی دستاش نمیشد
جمعه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۳۹ ب.ظ
سر صبی زنگ زد که بریم دانشگاه، درس و تحصیل و پیشرفت و اینا...
هرچی گفتم قربون چشمات، سرده، منم که سرمایی،
این سرماخوردگی کوفتی هم که سرِ نبودن دیروزت افتاده به جونم،
بیا و دلبری کن، امروز رو بیخیال شو... بذار از پنجره کیف کنیم با برف.
گفت: "نه، برف فقط وقتی که رو لباست میشینه قشنگه"
دلبره دیگه، نفس که میکشه دلبری کردنش هم مشهود میشه.
سرد بود، قبلِ رفتن "کنار راننده تاکسیا یه تنی به آتیش زدیم..
ولی بازم هیچی دستاش نمیشد"
" چهرازی"
- ۹۶/۱۱/۲۰
- ۳۶۸ نمایش