من از خوشحالی کیلو کیلو قند در دلم آب میشد...
مثلا سی سال پیش به دنیا می آمدیم؛
من چادر سفید به سرِ زنبیل به دست از کنار تواِ سر به زیر میگذشتم و نگاه پر از شوقت را حتی از آن سر پایین انداخته ات حس میکردم...
مثلا مهرت در دلم مینشست و تو شبها من را کنار خودت میدیدی...
مثلا مادرت از نجابت من به مادرم میگفت و میگفت برای امر خیر خدمت میرسیم...
شیرینی میخوردیم، با آن ابروهای پیوندی انگشتر فرو میرفت توی دست چپم
و تو توی دلت قربان صدقه ام میرفتی...
توی حیاط خانه اتان ریسه میکشیدند و سیب و خیار را با سبد از حوض جمع میکردند...
من از خوشحالی کیلو کیلو قند در دلم آب میشد...
توی اتاق پشتی خانه اتان رسما میشدی، سایه سرم و تور را میزدی بالا و کل عشقت را میریختی توی نگاهم و تا ابد مال هم میشدیم و مال هم میماندیم...
میبینی،
ما برای هم ساخته شده بودیم،ما جفت هم بودیم،نیمه ی هم...
اگر با چادر سفید و زنبیل از جلوی چشمان به زمین دوخته شده ی تو میگذشتم...
ما برای هم ساخته شده بودیم اگر فقط سی سال زودتر چشم هایمان را باز میکردیم...
.
" فاطمه جوادی"
- ۹۶/۰۸/۱۲
- ۳۱۸ نمایش