بگذار که این شانه به یک عطرِ دلآویز خوش بو شود از بازیِ موهایِ رهایت
سه شنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۳۷ ق.ظ
آیین تو آمیخته با هستی ام انگار
از جانِ من احساسِ تو یک لحظه جدا نیست
هر ثانیه لبخندِ تو زیباییِ محض است
توصیفِ تو جز با هنرِ عشق روا نیست
یک بار صدایم کن و بگذار که لَختی
در دایره یِ چشمِ تو با مهر بمانم
آسوده غزلواره ای از حنجره یِ عشق
در گوش تو با لهجه یِ تبدار بخوانم
تو صبح دل انگیزی و با شورِ فراوان
خورشید طلا ریخته هر روز به پایت
بگذار که این شانه به یک عطرِ دلآویز
خوش بو شود از بازیِ موهایِ رهایت
در حسرتِ دیدار توأم ، باید از این شهر
با این دل پر خاطره راهیِ تو باشم
دریایِ منی ، باید ازین برکه یِ خاموش
برخیزم و بی دلهره ماهی تو باشم
نامت همه جا رمزِ عبور است برایم
چون درد و غمی راهِ مرا بی تو ببندد
با عشق صدایم کن و بگذار که آرام
این شاعرِ دیرینِ تو یک بار بخندد
"جواد مزنگی "
- ۹۵/۱۲/۱۰
- ۱۵۰ نمایش