توی کشوی میز کارش همیشه شکلات داشت، نگران هیکلش نبود، نگران جوش زدن صورتش یا قضاوت مردم. پنج سال با هم همکار بودیم، بلند می خندید و خنده هایش شیرین بود، راحت تقاضا می کرد و زود می جوشید. هر وقت دلش می خواست بغلت می گرفت و می بوسید. کتاب که قرض می گرفت به موقع پس می داد، لا به لای ورق هایش کارت پستال دست ساز معطر یا گل خشک می گذاشت. همیشه لبخند به لب داشت. عادت داشت چایش را با شیرینی می خورد، سفری برایش پیش آمد و چند ماهی رفت پیش خواهرش، وقتی برگشت قهوه خور شده بود، شدید، آن هم بی شکر. شیرینی که تعارفش می کردی پس می زد. یک نوع شکلات بیشتر نمی خورد، از همان هایی که رویش نوشته هفتاد درصد، ماالشعیر ِبدون طعم می خورد، تلخ ِ تلخ، کم کم لبخند زدن از یادش رفت، حس می کردم تلخی طبعش خندیدن را برایش سخت کرده، نمی گذاشت کسی او را « عزیزم » خطاب کند، مثل ماده ببر زخمی چنگال نشان می داد اگر کسی عزیزم صدایش می کرد. سلام که می کردی نگاهت می کرد، جواب را با سر می داد آن هم با تاخیر. حوصله ی هیچ کسی را نداشت، حتی حوصله ی خودش را. توی نگاهش یک چیز غریبی بود، یک چیزی به تلخی همان قهوه ی تلخش، فنجان قهوه اش را که می گرفت دستش، فکر می کردی قهوه ی قجر می خورد.
دوستی می گفت:« آنهایی که خیلی تلخ هستند روزی از تلخی متنفر بوده اند، پیشامدی پیش آمده و تلخی را ریخته توی جانشان، بعد انگار لج کرده اند، اول با خودشان، بعد با دیگران. اینها هم روزی خندیدن بلد بوده اند...» می گفت:« بعضی دردها آدم را قوی تر نمی کند، می کُشد...» راست می گفت، هر وقت فنجان قهوه را می گرفت دستش، حس می کردم مُرده دارد قهوه می خورد.
"مریم سمیع زادگان"