چ دانستم که این سودا....
دستم را فشرد
و به نجوایم سه حرف گفت .
سه حرفی که عزیزترین دارایی تمام روزم شد :
« پس تا فردا .»
ریش تراشیدم دوبار
کفشهایم را برق انداختم دوبار .
لباسهای رفیقم را قرض گرفتم
با دو لیر
که برایش کیکی بخرم ،
قهوهای خامه دار .
حالا تنها بر نیمکتم
و گرداگردم عشاق ، لبخند زنانند
و برآنم که
ما را نیز لبخندی خواهد بود
شاید در راه است
شاید لحظهای یادش رفته
شاید ... شاید ...
"محمود درویش"
پ.ن:
چه دانستم که این سودا مرا زینسان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
"مولانا"
- ۰ نظر
- ۰۹ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۴۴
- ۲۲۰ نمایش