بلدی از این همه دوست داشتنم دلزده نشی؟
۱۹
ارديبهشت
سالها پیش زیر آفتاب بهار از او سوال کردم فکر میکنی وقتی مردیم، در آن دنیا باز همدیگر را میشناسیم؟ جوابی نداد اما دستم را محکمتر گرفت. چند روز بعد با یک ظرف پلاستیکی پر از ماکارونی، ناهار مهمانم کرد. سفره ی غذا را که جمع میکردیم گفت راستی از مادرم سوال کردم... پاسخ داد: «اگر همدیگر را خیلی دوست داشته باشید، آن دنیا هم با همدیگر هستید». بعد در آن ظهر گرم، لبخند زد و دستم را گرفت. انگار خیالش راحت باشد که هیچوقت قرار نیست دوری مان را تحمل کنیم. در رویاهای او، اینطور بود که پیر می شویمو میمیریم اما در جای دیگری موهایمان مشکی و خرمایی می شود و دشت های بنفش و نارنجی را دست در دست باد میدویم و باز به روی پارچه ای، کنار رودی برای هم ماکارونی صدفی میکشیم.
حالا بعد از چندین سال بی خبری، هنوز هم مادربزرگم هربار که به خانه مان می آید میگوید بعد مرگ، هیچکس دیگری را نمیشناسد. با خود فکر میکنم چه بهتر که حرف مادرش را فراموش کنم و تصور کنم اینکه روزی جایی دیگر با او باشم، مثل فریب روزه ی کله گنجشکی در بچگیست. ما که قول هایمان فراموش شد، ما که از جایی به بعد حتی دوری را تحمل نکردیم و پذیرفتیم، ما که سالها قبل از مرگ، همدیگر را نشناختیم.... برایمان فرق نمیکند حرف کدامین مادر را باور کنیم.
" امیر علی ق "
پ.ن:
من بلد نیستم ذره ذره دوست داشتنم
رو برات رو کنم، نمیتونم دلم هواتو نکنه، بلد نیستم وسط شلوغی کارام جوابت رو ندم، نمیتونم خودمو مشتاق نشون ندم، وقتی میبینمت دست و پامو گم میکنم و بلد نیستم این همه هیجان رو قایم کنم، نمیشه وقتی میخندی برای خندیدنت ضعف نکنم. بلد نیستم از ذوق داشتن دستات توی دستام بال درنیارم.
من بلد نیستم ذره ذره عشقم رو برات رو کنم و توی بغلت مست نشم. نمیتونم خط به خطتو حفظ نشم، نمیشه یادم بره که چیا سر ذوقت میاره، بلد نیستم دلم یهو هواتو نکنه. تو چی؟ بلدی از این همه دوست داشتنم دلزده نشی؟
"سیما امیرخانی"
- ۱ نظر
- ۱۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۹:۳۵
- ۳۱۵ نمایش