باز آمدم...
باز آمدم از چشمه خواب، کوزه تر در دستم.
مرغانی می خواندند.
نیلوفر وا می شد.
کوزه تر بشکستم،
در بستم
و در ایوان تماشای تو بنشستم.
"سهراب سپهری "
- ۰ نظر
- ۲۹ آذر ۹۸ ، ۱۵:۰۹
- ۱۶۹ نمایش
باز آمدم از چشمه خواب، کوزه تر در دستم.
مرغانی می خواندند.
نیلوفر وا می شد.
کوزه تر بشکستم،
در بستم
و در ایوان تماشای تو بنشستم.
"سهراب سپهری "
من چه سبزم امروز
و
چه اندازه تنم هوشیار است
" سهراب سپهری "
شما ریاضی میخواندید
ما هنر...
به زبان خودتان بگویم اگر
دست های شما قدرمطلق است!
میانش نمیتوان به چیزهای بد فکر کرد ...
راز عشق در این است که حس تملک را از خود دور کنی.
در حقیقت هیچکس نمی تواند مال کسی شود.
شریک زندگیت را با طناب نیاز، نبند.
گیاه هنگامی رشد می کند که آزادانه از هوا و نور آفتاب
استفاده کند...
"جی. دونالد والترز"
پ.ن:
صدا کن مرا.
صدای تو خوب است.
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن میروید.
"سهراب سپهری "
پ.ن:
می خواهی کف دستت را بو کنم
ببینم بوی کدام گیاه کمیاب
در سرم می پیچد امروز ؟
"عباس معروفی"