چاوره ش

" بهترین شعرها، متون ادبی و ترانه ها از نوسیندگان ایرانی و غیر ایرانی "

چاوره ش

" بهترین شعرها، متون ادبی و ترانه ها از نوسیندگان ایرانی و غیر ایرانی "

چاوره ش

چشم هاى سیاه تو
خاورمیانه ى دوم است؛
یک دنیا براى تصرفش
نقشه مى کشند
و من ...
سرباز بى چاره اى که
در مرز پلک هاى تو
جان مى دهم

طبقه بندی موضوعی

۱۴ مطلب با موضوع «حافظ» ثبت شده است

 

ساقیا سایه ابر است و بهار و لب جوی

من نگویم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی

 

"حافظ"

 

در آخرین نامه ‌ات از من پرسیده بودی
که چه سان تو را دوست دارم؟
عزیزکم،

همچون بهار
که آسمان کبود را دوست دارد.
همچون پروانه ‌ای در دل کویر
یا زنبوری کوچک در عمق جنگل
که به گل سرخی دل داده است
و به آن شهد شیرین ‌اش.
آری، من این‌گونه تو را دوست دارم.
همچون برفی بر بلندای کوه
یا چشمه‌ای روان در دل جنگل
که تراوش ماهتاب را دوست دارد
عزیزکم،
آنگونه که خودت را دوست داری،
آنگونه که خودم را دوست دارم

همانگونه دوستت دارم.

 

"شیرکو بی کس"

 

کاش می شد تکثیر می شدم
به دوست داشتنت
به چشمهایت
به لبهایت
به دکمه های پیراهنت
کاش می شد
برایت چند دل می شدم

"امید آذر"

 

هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما.

"حافظ"

دل ...

کوی دلبر...

۱۴
خرداد

 

 

گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید

"حافظ"

 

در مذهب ما باده حلال است ولیکن

بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است ...

 

"حآفظ "

 

پ.ن:

مخفیست رخ ماه تو در سایه گیسو

زیبایی بی وصف خسوف است نشانت

 

"سینا تقویمی"

رفیق .

۰۸
دی

 

 

مثلِ چای با عطرِ هل 
وسطِ سرمای زمستان،
مثلِ آرامشِ آغوشش در اوجِ تشویش،
مثلِ عطرِ یک آشنا 
در غریب ترین نقطه جهان،

مثلِ خنکایِ نفس هایش 
رویِ پیشانی داغِ تبدارت،
مثلِ پنج دقیقه خوابِ صبح،
میچسبد به جان

یکی که اسمش 
بی هیچ قید و شرطی
رفیق است
در این قطحی واژه ی دوست...

" فاطمه جوادی " 

 
پ.ن:
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت
باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود
 
" حافظ" 

کجایی؟
اینجا پاییز است
و ابرها شتابی در باریدن ندارند
و ساعت دیواری
عقربه هایش را روی گذشته جا گذاشته
اینجا هنوز یک رز صورتی

گوشه ی باغچه هست 
که می خواهد از مسیر دست های تو 
به موهای من برسد
اینجا دلتنگی شانه های سرماست
که هی فراخ تر می شود
و مرا تنگ تر به سینه اش می فشارد
آنقدر تنگ که نفسم می گیرد

و تو را صدا میزنم:

کجایی؟ عمر من به طوفان نوح قد نمی دهد!
اما هنوز وقتی کسی از دورها زمزمه می کند: 
بردی از یادم..

با یادت، می خواهم طوفانی به پا شود
و من تو را از هر کجا که هستی بردارم و با خودم ببرم
ببرم
آنقدر دور 
آنقدر دور که 
خدا را چه دیدی
شاید کنار یک دشت ارغوان
لنگر کشیدند
و با یک جفت پرنده
یا دو آهوی نوپا
فرمان رهایی مان را بدست مان دادند
آه که میشد
با تو میشد چه زندگی ها که نساخت
چه باران ها که ننوشید
با تو 
ای بانی اشک ها و هیجان های روزگاران من
کجایی؟  ...


"بتول مبشری"


پ.ن:

زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم...


" حافظ"



حاش لله که نیم معتقد طاعت خویش

این قدر هست که گه گه قدحی می نوشم

هست امیدم که علیرغم عدو روز جزا

فیض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم

پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت

من چرا ملک جهان را به جوی نفروشم...

 

 " حافظ "

 

 

 

 

زلف او دام است و خالَش دانه ی آن دام و من
بـر امیــــد دانــه ای افتاده ام در دام دوســت

میـل مـــن سوی وصــال و قصد او سوی فراق
ترک کـــام خـــود گرفـتم تا بـر آیـد کام دوست

 

 

"حافظ"

 

پ.ن:

این بویِ

‏زلف کیست
‏که جان
‏می‌دهد به من؟

 

"هوشنگ ابتهاج"


اگر زِ کوی تو بویی به من رساند باد 

به مژده جانِ جهان را،

به باد خواهم داد ...


"حافظ"


به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم

بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم


"حافظ"


پ.ن:

- مجردی یا متاهلی ؟

+ متعهدِ چشاشم


"ناشناس"


بر زبان بود مرا ؛

آنچه تو را در دل بود...


" حافظ "


دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمی‌ارزد

به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمی‌ارزد

بیا ای ساقی گلرخ بیاور باده رنگین

که فکری در درون ما از این بهتر نمی‌گیرد

شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است

کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی‌ارزد

رقیبم سرزنش‌ها کرد کز این باب رخ برتاب

چه افتاد این سر ما را که خاک در نمی‌ارزد


"حافظ"


گُلرخ

 

چشم مست یار من 

میخانه میریزد بهم ...

 

" حافظ " 

 

پ.ن 1:

من بودم و چشمان تو، نه آتشی وُ نه گِلی

چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

 

من عاشق چشمت شدم شاید کمی هم بیشتر

چیزی در آنسوی یقین، شاید کمی هم کیش‌تر

 

آغاز و ختم ماجرا لمس تماشای تو بود

دیگر فقط تصویر من در مردمک‌های تو بود.

 

 

 

"افشین یداللهی"

 

ندامت

۲۴
آبان


 "دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست"

این غم انگیز ترین قسمت فال است عزیز


"مهسا مجیدی پور"


پ.ن:

که شنیدی که در این بزم دمی خوش بنشست

که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست


"حافظ"