دلم رفتن می خواهد
- ۰ نظر
- ۱۰ آبان ۹۵ ، ۲۲:۰۷
- ۱۶۶ نمایش
با احتیاط نه بگویید !
گاهی اوقات ، در زندگی آدم های دور برتان روزهایی وجود دارد که شب کردن اش به تنهایی صبر ایوب میخواهد
میدانی این روزها انگار هر ثانیه اش اندازه ی یک ساعت سونای خشک میگذرد ،
این روزها دقیقا دمویی از جهنم اند
هر چقدر هم خودت را بپیچانی سر که می چرخانی میبینی فقط چند دقیقه ی ناقابل گذشته است ،
گاهی اوقات فکر میکنی که مبادا این ساعت بی مروت باطری تمام کرده است
اصلا انگار ساعت با تو شوخی اش گرفته باشد ،
روزهایی که کلافه ای ، مثل آدمی که ده دقیقه است میگرن اش تمام شده کلافه ای
و عبث ترین کار ممکن در دنیا این است که بخواهی تک و تنها از پس این روزها بر بیایی .
انگار سالگرد روزی است که هیچوقت نباید از راه برسد ، سالگرد روزی که هیچوقت منتظر اش نیستی .
حاضری هر کار ممکن و غیر ممکنی را انجام بدهی ، هر کوهی را که گفتند اینطرف و آنطرف کنی که فقط آن روز را تنها نباشی ، تنها نمانی - آن روز را با یک نفر باشی که حواس ات را پرت کند .
اصلا کسی باشد که حواست را از تو بگیرد و پنجره ی رو به خیابان را نیمه باز کند و به بیرون پرتابش کند .
روزهایی که درون خانه به طرز مصرانه ای راه میروی ، از اتاق به سالن ، از سالن به حال ، و دوباره از حال به اتاق
آنقدر تند این مسیر را تکرار میکنی که اگر همسایه ساختمان روبرویی از روی بیکاری در حال دید زدن تو باشد فکر میکند که زده است به سرت ، یا اینکه گمان میکند چیزی را گم کرده ای که اینطور دیوانه وار به دنبالش میگردی .
همیشه روزهایی هست که آدم های دور برتان نمیتوانند تنهایی از پس اش بر بیایند
نه اینکه آنها ناتوان باشند ، نه .. این روزها بیش از اندازه زورشان زیاد است
به نظرم نه گفتن مقوله ای است بسیار پیچیده
نباید به همین آسانی از آن عبور کرد ،
بعضی جاها باید صبر کرد ، در چشمان آن طرف نگاه کرد
اصلاباید دید این آدمی که روبروی من ایستاده است طاقت نه شنیدن را دارد یا نه ؟
باید دید چقدرِ دیگر توان ادامه دادن را دارد ،
شاید این آخرین نه ای است که میتواند بشنود و بعد نابود میشود
بعضی نه گفتن ها آنقدر حیاتی است که خودمان هم نمیدانیم.
" نه " علیرغم جُثه ی کوچک و نحیف اش کلمه ی است بسیار حیاتی
با احتیاط نه بگویید ،
شاید آنروز شما قرار است فرشته ی نجات کسی باشید
همین.
ترک کردن را خوب یاد گرفته ام... از زمانی که یادم هست مشغول ترککردن بوده ام
از اسباب بازی هایم گرفته تا کتانی که دیگر به پایم نمی رفت
از ترککردن خانه ی قدیمیگرفته تا ترک کردن هم محلی و هم کلاسی هایم
چند سال که گذشت لذت های کودکی را ترک کردم
لذت هایی که بعد ها فهمیدم هیچ جایگزینی ندارند
سن وسالم که بیشتر شد ،دنیا را که کامل تر دیدم فهمیدم فقط من نیستم که ترک میکنم ...
یکی از دوست های دوران دبیرستانم درس خواندن را ترک کرد
پدر بزرگم زندگی را ترککرد
رفیق قدیمی ام کشور را ترک کرد
یکی از پیرمردهای محل آلزایمر گرفت خاطراتش را ترککرد
و....
دختر همسایه ی دیوار به دیوارمان همسرش را ترککرد ... میگفتند شوهرش ترک نمیکرده ... و من فکر میکردم اگر ترکنکنی ترکت میکنند !!!!!!!! سال ها گذشت ...
اولین بار که دلم لرزید و معشوقه دار شدم فکر میکردم دیگر قرار نیست ترککنم.
اما ترک کردن همیشه دست خودت نیست .
باید تقصیر را گردن سرنوشت انداخت یا شرایط نمیدانم
فقط می دانم گاهی ترککردن تنها راه نجات است
زمان باد است یا طوفان نمی دانم ... فقط میدانم از آن روز ها زمان زیادی گذشته
این روزها وقت ترک کردن آدم ها ، نه درد میکشم نه تب میکنم نه بدنم میلرزد.
یک بی حسی کامل
سال هاست هر کسی را می توانم ترک کنم
بدون بدن درد ... بدون خاطرات ... زندگی معلم خوبی بود
ترک کردن را خوب یاد گرفته ام
"حسین حائریان"
پاییز
یک دختر ناشی بیشتر نیست
که نمی داند چطور باید عاشق باشد!
سردی و گرمی اش را پنهان می کند که غافلگیر شوی
بی هوا می زند زیر گریه که نازش را بکشی
و کاری می کند که همیشه بگویی:
چه زود غروب شد.
پاییز سیندرلایی ست که باید کفش های نارنجی اش را تا قبل از رفتن خورشید در بیاورد. نمی بینی که شب هایش چقدر شبیه زمستان هاست؟
پاییز اگر آدم بود
زن تنهایی می شد که اگر سایه ی زیر گونه های استخوانی اش را نمی دیدی، دیگر هیچ وقت برایت روشن نمی پوشید ...
به خیالت این فصل چرا اینقدر زود می گذرد؟
"سارا کنعانی "
آدم ها را
به دو دسته تقسیم کنید
زن ها و مردها
مردها را کنار بگذارید
زن ها را نگه دارید
بعد زن ها را
به دو دسته تقسیم کنید
پیر و جوان
پیرها را کنار بگذارید
باقی را
به دو دسته کنید
آن هایی را که زشت نیستند نگه دارید
بعد از دسته ی زیباها
یکی بردارید
چه می بینید:
همان زنی که تمام این سال ها کنارتان بوده ست
"محمدرضا فرزاد "