خندید و گفت: "نترس...! رژی نشدی."
جمعه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۴:۱۹ ب.ظ
-
- در حینی که دکمه های آستینم را می بستم،او هم دکمه های پیراهنم را می بست؛از پایین به بالا!به آخرین دکمه که رسید قبل از بستن،گردنم را بوسید...خودم را کمی عقب کشیدم!خندید و گفت: "نترس...! رُژی نشدی."بعد دکمه ی آخر را بست یقه ام را مرتب کرد.کیفم را دستم داد و مرا تا کنار در بدرقه کرد.قبل از اینکه استارت بزنم خودم را در آینه ی ماشین برانداز کردم.دکمه ی آخر را باز کردمنگاهی به جای بوسه اش انداختمو دوباره دکمه را بستم!چند سالی از این موضوع می گذرد.و من هر صبح قبل از رفتن،دکمه ی آخر را باز می کنمنگاهی به جای بوسه اش می اندازم و بعد...گاهی برای دیوانگی کردن زیادی ترسوییم،گاهی زیادی سخت گیروگاهی بیش از اندازه پیر...!برای همین استکه هر صبح این کار را تکرار می کنم.فکر میکنم درست ندیده ام شایدو جای بوسه اش مانده است هنوز...حتی وقتی حمام می روم،گردنم...تنها جایی ست که به آرامی میشورمش."حمیدجدیدی"
- ۹۶/۰۲/۰۸
- ۳۹۹ نمایش